سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 سادات - منتظران دل خفته

...پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی

سه شنبه 88 مرداد 27 ساعت 11:14 صبح

...پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی

می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.

آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود.

سنگ‌پشت (لاک پشت) تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست.

کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه.

و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی...

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود

و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد !

چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط رفتن است.

حتی اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.

و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت...

دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.

سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و رفت، حتی‌ اگر اندکی؛ و پاره‌ای‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ می کشید...


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


داستانهای بهلول..

شنبه 88 تیر 6 ساعت 9:3 صبح

داستان لباسشوئی بهلول

ازبهلول پرسیدند لباسهایت چرک شده چرا نمی شوئی؟

بهلول جواب داد : بازچرک خواهد شد !

گفتند : مرتبه دوم بشوی .

بهلول گفت : باز هم چرک خواهد شد ! 

گفتند دوباره بشوی !

بهلول گفت :معلوم می شود که من برای لباس شستن دنیا آمدم .

بهلول در سر سفره

روزی بهلول با خلیفه سر یک سفره با همدیگر غذا می خوردند .

ناگهان خلیفه در لقمه بهلول موئیدید و گفت : آن مو را ازلقمه خود برگیر.

در جواب گفت : سر سفره کسی که بدست مهمان نگاه می کند نشستن ندارد و ازمجلس خارج شد .

بهلول و سرکه

مریضی از بهلول برای دفع مرضش سرک? هفت ساله خواست.

بهلول گفت : سرکه هفت ساله دارم ولی به کسی نمی دهم .

مریض پرسید چرا نمی دهی ؟

بهلول در جواب گفت: اگر می خواستم بدهم هفت سال نمی ماند .

 شوخی با بهلول

قاضی شهر خواست با بهلول شوخی کند از او پرسید می خواهم مسئله ای از تو بپرسم آیا حاضری جواب بدهی ؟

بهلول گفت : آنچه را می دانم جواب می دهم و هر چه را ندانم از شما خواهم پرسید .

قاضی پرسید : اگر سگی از بامی به بام دیگر جست و بادی از او رها شد آن باد متعلق به کدام یک از صاحبان بامهاست .

بهلول گفت : به هر بامی که نزدیکتر است متعلق به اوست .

قاضی گفت : اگر فاصله هر دو بام برابر باشد چطور ؟

بهلول گفت : نصف باد به صاحب اولی بام و نصف دیگر به دومی تعلق می گیرد .

قاقی گفت : چنانچه صاحبان خانه غایب باشند تکلیف چیست ؟

بهلول گفت : در این صورت جزو بیت المال است و به قاضی تعلق می گیرد .

بهلول و سر تراشی

روزی بهلول سر شخصی را مشغول به تراشیدن شد.

در حین کار دستش لرزید و سر آن شخص زخم برداشت .

 آن مرد شروع به داد و فریاد کردن که سر مرا بریدی .

بهلول گفت : خفه شو ! سربریده که حرف نمی زند .

حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنائی کرده و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشید .

با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینارکه همراه داشت همگی را به استاد حمامی داد و

گارگران حمام چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنائی کردند .

بهلول هفته دیگر به حمام رفت این مرتبه تمام کارگران با کمال احترام او را شستشو کرده و

مواظبت بسیار نمودند ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول فقط یک دینار به آنها داد

کارگران پرسیدند : بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت با ما چیست ؟

بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمدم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می

پردازم . تا شما ادب و رعایت مشتری های خود را بنمائید .

حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد

 

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....

شیخ احوال بهلول را پرسید.

گفتند او مردی دیوانه است.

گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد.

بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..

بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟

عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..



بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.





مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.

بهلول پرسید چه کسی هستی؟

جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.

 

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟

عرض کرد آری...

 

سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.

باز به دنبال او رفت تا به او رسید.

 

بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟

عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.



بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و

اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

جنید گفت: جزاک الله خیراً! و

ادامه داد:

در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.

 

حکایت بهلول و آب انگور:

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


امروز مصادف است با............

پنج شنبه 88 تیر 4 ساعت 7:48 صبح

 امروز مصادف است با دوم ماه رجب است و نخستین پنجشنبه این ماه نیز

 شب بسیار مهم و نورانی لیلةالرغائب خوانده می‌شود که اعمال                                 نمایش تصویر در وضیعت عادی

 و نماز ویژه‌ای دارد و به دلیل فضیلت‌های آن، شبی است

که در سال تکرار نمی‌شود.
به گزارش گروه آئین و اندیشه فارس، از پیامبر اکبر (ص) روایت شده است که فرمودند: ‌از اولین شب جمعه در ماه رجب غافل نشوید، زیرا شبی است که فرشتگان آن را «لیلة‌الرغائب» می‌نامند. این نامگذاری به این جهت است که هنگامی که یک سوم از شب گذشت، هیچ فرشته‌ای در آسمان‌ها و زمین نمی‌ماند، مگر اینکه در کعبه و اطراف آن جمع می‌شوند. آنگاه خداوند به طور غیرمنتظره ای بر آنان وارد شده و می‌فرماید: ای فرشتگانم! هرچه می‌خواهید از من درخواست کنید. فرشتگان عرض می‌کنند: حاجت ما این است که از روزه‌داران رجب درگذری. خداوند می‌فرماید: این کار را انجام دادم. بهتر است کسی که این حدیث را می‌شنود در این شب، زیاد بر فرشتگان صلوات فرستاده تا تکلیفی را که آیه تحیت به عهده ما گذاشته به اندازه توانایی انجام داده باشد.

سپس رسول خدا (ص) فرمودند: روز پنجشنبه، اول رجب را روزه گرفته و سپس بین نماز مغرب و عشا 12 رکعت نماز به جا آورده و به ترتیب زیر نماز بخوانید.

                                                                                                            
الف) در هر رکعت بعد از حمد 3 مرتبه سوره قدر و 12 مرتبه سوره اخلاص.
ب) بعد از نمازها 100 مرتبه بگوید: اَللّهمَ صَلَ عَلی مُحَمَدِ النَبِی الْاُمَیِ وَ آلِه
ج) پس سجده کنید و 70 مرتبه بگویید: سُبُوحُ قُدُوسُ رَبُ الْمُلائِکَةِ وَ الرُوحِ. سپس از سجده برخیزد و بگوید: رَبَ اغْفِرُ وَارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَما تَعْلَمُ اِنَکَ اَنْتَ الْعَلِیُ الْعَظیمُ.
د) بار دیگر به سجده بروید و 70 مرتبه بگویید: سُبُوحُ قُدُوسُ رَبُ الْمَلآئِکَةِ وَ الرُوحِ و در خاتمه نیازمندی‌های خویش را از خداوند طلب کنید.
سپس رسول خدا فرمودند: قسم به کسی که جانم در دست اوست، هیچ بنده‌ای از بندگان خدا این نماز را به جا نمی‌آورد، مگر اینکه خداوند گناهان او را می‌بخشد؛ گرچه گناهان او مثل کف دریا و به عدد شن و به وزن کوه‌ها و به عدد برگ‌های درختان باشد و روز قیامت 700 نفر از خویشان خود را که همگی سزاوار آتش باشند، شفاعت می‌کند. و در شب اول قبر، خداوند ثواب آن را به بهترین صورت با روی گشاده و خندان و زبان فصیح برای او می‌فرستد که می‌گوید: ای محبوب من! مژده بده؛ از هر سختی نجات پیدا کردی. می‌پرسد: تو کیستی؟ رویی بهتر از روی تو ندیده و بویی به خوشبویی تو مشامم نرسیده. جواب می‌دهد: ای محبوب من! من ثواب آن نمازی هستم که در فلان شب، فلان منطقه، فلان ماه و فلان سال به جا آوردی؛ امشب آمده‌ام تا حقت را ادا کرده، مونس تنهایی تو بوده و وحشتت را از بین ببرم و زمانی که در شیپور دمیده شود، در عرصه قیامت بر سرت سایه افکنم و تو هرگز هیچ خیری را از جانب مولایت از دست نخواهی داد.


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


درباره قتل ناجوانمردانه و مشکوک یک هموطن

پنج شنبه 88 تیر 4 ساعت 7:46 صبح

درباره قتل ناجوانمردانه و مشکوک یک هموطن

انتشار و پخش گسترده فیلم و عکس‌های صحنه رقت‌انگیز جان دادن یک خانم جوان ایرانی در اینترنت و شبکه‌های خبری جهان، موج خبری بسیار پرحجمی علیه کشورمان در جهان ایجاد کرده است.

فیلم و عکس‌های دردناک جان دادن این خانم جوان بلافاصله پس از رخ دادن این قتل مشکوک در اینترنت پخش شد و پخش کنندگان این فیلم، کشته‌شدن این مرحوم را در جریان اغتشاشات عصر شنبه (30 خردادماه) تهران و به دست نیروهای بسیجی عنوان کرده اند. این درحالی است که شنبه عصر در خیابان امیرآباد شمالی (محل این قتل هولناک) هیچ درگیری خاصی رخ نداده و درگیری‌های آن ساعت در خیابان آزادی در جریان بوده است. علاوه بر این هم نیروهای بسیجی و هم عوامل نیروی انتظامی در شهر، اساسا به سلاح گرم مجهز نیستند و در روزهای آشوب، صرفا با کمک باتوم یا اسپری سعی در متفرق کردن اغتشاشگران می‌کردند.

با گذشت 3 روز از این حادثه تلخ و تکان دهند و تشکیل یک موج خبری گسترده علیه حیثیت ملی کشورمان، متاسفانه منابع خبری رسمی داخلی هیچ اطلاعات روشن و موثقی درباره ابعاد این جنایت ارایه نکرده‌اند.

سکوت پلیس و مراجع رسمی خبری کشورمان باعث شده قصه پردازی‌های بی‌بی‌سی و تلویزیونهای لس‌آنجلسی درباره هویت و نحوه کشته‌شدن فجیع این مرحومه، منبع خبری رسانه‌های معتبر دنیا قرار گیرد به طوری که تلویزیونهای و خبرگزاری‌های معتبر بین‌المللی در 72 ساعت گذشته در حاشیه کشته‌شدن این خانم، اخباری کاملا سیاه و یکطرفه علیه کشورمان پخش کرده‌اند.

سکوت خبری در داخل از ابعاد این قتل مشکوک به حدی است که در اینترنت اخبار متناقضی از هویت مقتول منتشر شده است و برخی شبکه های ماهواره ای با افرادی که مدعی دوستی یا نسبت خانواددگی با این مرحومه هستند، مصاحبه تلفنی انجام می دهند و جالب اینکه اخبار مدعیان دوستی و نسبت خانوادگی با این مرحومه هرکدام اطلاعات متناقضی از هویت وی به شبکه های ماهواره ای داده اند.

فیلم پخش شده در اینترنت از نحوه کشته‌شدن این خانم نیز به دلایل زیر کاملا مشکوک است:

1 – محل تیرخوردن، از محل آشوب‌های عصر شنبه 30خرداد بسیار دور بوده است.

2- نیروهای انتظامی و بسیجی مستقر در تهران برای مقابله با آشوبگران، اصولا" سلاح گرم همراه ندارند.

3 – بعد از بلند شدن صدای تیر و اصابت گلوله به یک نفر در خیابان، معمولا اطرافیان بلافاصله به روی زمین دراز می‌کشند و سعی در نجات جان خود از اصابت تیرهای بعدی دارند اما در این فیلم، بعد از تیرخوردن این خانم جوان، چندین عکاس و فیلمبردار با خونسردی به فیلمبرداری مشغول هستند.

4 – سوژه قتل طوری انتخاب شده که تا حداکثر ممکن، افکار عمومی بسیاری را تحت تاثیر قرار دهد. خانم، جوان، خوش‌رو، دانشجو

4 – فیلم و خبر کشته‌شدن این مرحومه با آب و تاب از نحوه کشته‌شدن و حتی اطلاعاتی از قاتلان بلافاصله در اینترنت پخش شده و هواداران مجاهدین خلق در اروپا و آمریکا بلافاصله با چاپ عکس‌های بزرگی از این مرحومه، تظاهرات راه‌ انداخته اند و نیروهای امنیتی کشورمان را خشن و خونخوار معرفی می کنند.

5 – فیلم تکان‌دهنده این جنایت، شنبه شب در اینترنت قرار گرفته و روز یکشنبه بسیاری از کاربران اینترنتی و بینندگان ماهواره آنرا دیدند. زمان انتخاب شده برای پخش این فیلم هم بسیار مشکوک است چرا که از روز یکشنبه 31 خرداد با حضور موثر پلیس و نیروهای بسیجی در میادین و چهارراه‌های تهران، آشوب‌ها فروکش کرد و سازمان دهندگان آشوب برای گرم‌نگه داشتن فضا، به شدت به یک «شوک روانی» برای تهییج مجدد معترضان نیاز داشته‌اند.

مجموعا با توجه به سوء استفاده پر سر و صدای شبکه‌های ماهواره‌ای و رسانه های غربی از فیلم قتل ناجوانمردانه این هموطن، انتظار می‌رود مسوولان انتظامی اولا واقعیت‌های این حادثه نفرت‌انگیز را کاملا شفاف و روشن برای افکار عمومی داخل (و تا حد امکان خارج) تشریح کنند و ثانیا در اسرع وقت عاملان این جنایت فجیع را دستگیر و به دست قانون و عدالت بسپارند.


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


تبریک...........تبرک

شنبه 88 خرداد 23 ساعت 12:41 عصر

بازهم  برای دومین بار عدالت خدا پا بر جا ماند

اما متاسفم برای ان دسته از ادمهایی که الن مثل اسفند رو اتیش میمونن

قربون رئیس جمهورمون که تبلیغاتش یک صدم اون اقا نبود

با زم نفر اول شد

از همین جا به ملت ایران تبریک میگویم

                                           نمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


چه رسوایی.......

یکشنبه 88 خرداد 17 ساعت 7:58 صبح

وای خدای من چه شوری چه هیجانی تا به حال انتخابات اینقدر هیجانی نشده بود

خیلی  شرم داره که یکسری ادم سود جو برای خودشون مهره ای بیارن و از طریق اونها تو این مملکت دخالت کنن و اینطوری پول یک

سری ادم زحمتکش و بیت المال رو بذارن تو جیبشون و همیشه هم دم از خدا و پیغمبر بزنن و هی به دکتر مثل دیشب بگن پول نفت

کو ...کو.... خب تا اینجور ادمها هستن مگه اقتصاد سالمه؟

خب بابا جان با ادمهایی مانند شما اقتصاد.... نفت.. تورم... گرونی..... میاد خوب تو که از جیب بابات نیاوردی جیب من و امسال من رو

بالا کشیدی.........

یا علی ........یا علی ببین اونهایی که در لباس میش به صورت گرگ در اومدن چه ها کردن میکنن..........

یا خدا ....... خوشم اومد از دکتر احمدی نژاد..... منکه عاشقشم.....

 دمش گرم خوب تو دهن این جماعت کوبوند..........

 اما من نمیدونم با این همه رسوایی چه طور این ملت یکسریهاشون طرفتار اینها هستن چرا چشماشون نمیبینه چرا همش به اراجیف

اینها گوش میدن ...........

اخه مسلمون تو چرا این حرفهارو با ور میکنی از خر شیطون بیا پایین...........

یکی هم که پیداشده در مقابل بیت المال سخت وایستاده  چشم ندارن ببینن اخه اگه دکتر ادم دور از جون کثیف بود مثل یکسری ها که

ابروشون رفته که الکی حرف نمیزد ببین کار به کجا ها کشیده شده که دیگه طاقت دکتد احمدی نژاد تموم شده

اینها اگه مثل کروبی دارن جلز و ولز میزنن به خاطر اینه که دکتر جلو شونو گرفته اگه مثل دولتهای دیگه بود که راحت بودن گند

کاریشون که الحمد الله تا ظهور اقامون پاک نمیشد...............

خدایا من موندم چه طوری از امام خمینی راهش حرف میزنن........

 البته حقشونه به قول مادرم میگه این اه شهیدها و امام مونه که این هارو به این روز دراورده و رسوای عالم کرده البته همه میدونیم

که اینها چه جماعتی هستن خودشون سرشون رو مثل کبک زیر برف کردن اما ما که میدونم

یا زهرا خودت میبینی که یک دولت پاک پیدا شده خودت اونها رو محافظت کن تا پیروز با شند..


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


داستان.....

شنبه 88 خرداد 2 ساعت 11:0 صبح

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.

رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛

 درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...

 

مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.

و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهددید؛ جز آن‌ که‌ باید.

 

مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود...

 

به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود.

زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.

 

مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.

 

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

 

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت...

 

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نکردم‌ و  تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

 

درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست ...

 

این داستان برداشتی است از فرمایش حضرت علی

"من عرف نفسه فقد عرف ربه"

آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است...


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


حکایت زندگی از نگاه اسکندرمقدونی

شنبه 88 اردیبهشت 26 ساعت 11:49 صبح

حکایت زندگی از نگاه اسکندرمقدونی  

مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم.

مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.

اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی؟

مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.

اسکندر با خشم می‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.

لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.

اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم!

اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!

اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.

پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.

پیرمرد می گوید: بپرس!

اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!

اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!

از او چند سوال می‌کنیم:

چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟

چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟

برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!

یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!

 

فکر می‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟

لحظاتی فکر کنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


تسلیت باد.........

شنبه 88 اردیبهشت 19 ساعت 7:57 صبح

                 کبوتر شکسته پر، مرا به همرهت ببر

                                                  چرا بدون جفت خود زآشیانه میروی

                  نمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


راهی غیر تکراری برای ابراز عشق .........

شنبه 88 اردیبهشت 19 ساعت 7:38 صبح

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

ببر رفت و زن زنده ماند...
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.  

اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است
!

پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...
قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند .

  پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

  جمله روز : آدم ها را از انچه درباره دیگران می گویند بهتر می توان شناخت تا از انچه درباره  خود می گویند.


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2   3   4   5   >>   >