سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 بساط شیطان - منتظران دل خفته

بساط شیطان

شنبه 87 آذر 2 ساعت 5:51 عصر

بساط شیطان

دیروز شیطان را دیدم.درحوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب
میفروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول میزدند
و بیشتر میخواستند.توی بساطش همه چیز بود ،غرور،حرص،دروغ،خیانت،جاه طلبی و ...... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادندو بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را میدادند و بعضی ها ازادگیشان را ،شیطان میخندید و دهانش بوی جهنم
میداد .حالم را بهم میزد دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف
کنم.انگار ذهنم را خوانده بود،مودبانه خندید و گفت؛من کاری با کسی
ندارم فقط گوشه ای بساطم را پهن کردم و ارام نجوا میکنم نه قیل وقال
میکنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.میبینی ادمها
خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم ان وقت سرش را نزدیکتر اورد و گفت ؛البته تو با اینها
فرق میکنی ،تو زیرکی و مومن.زیرکی و ایمان ،ادم را نجات میدهد
اینها ساده اند و گرسنه به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم می امدامه حرفهایش شیرین بودگذاشتم که حرفهایش را
بزند و او هی میگفت و گفت و گفت .ساعتها کنار بساطش نشستم تا
این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر
بوددور از چشمهای شیطان ان را برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم
گفتم بگذار یکبار هم که شده از شیطان چیزی بدزدم.بگذار یک بار هم او
فریب بخورد.به خانه امدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم توی ان
اما جز غرور چیزی نبود جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور در اتاق
ریخت .فریب خورده بودم َُُفریب.دستم را روی قلبم گذاشتم نبود...!
فهمیدم که انرا کنار بساط شیطان جا گذاشته ام .تمام راه را دویدم تمان راه را
لعنتش کردم می خواستم یقه نامردش را بگیرم عبادت دروغیش را توی
سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.به میدان رسیدم اما نبود.ان وقت
نشستم و های های گریه کردم اشکهایم که تمام شد بلند شدم بلند شدم تا
بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم صدای قلبم را و همان جا بی
اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه قلبی که پیدا شده
بود........

       خداوندا لحظهای مارا به حال خود وا مگذار....


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]