سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 سادات - منتظران دل خفته

فوایدپاره اجر..........

دوشنبه 87 آذر 25 ساعت 1:25 عصر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !

                     نمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


باز سازی دنیا..

دوشنبه 87 آذر 25 ساعت 1:23 عصر

پدر روزنامه می خواند .اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد.حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را-که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد.

-"بیا ! کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم .ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟"

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است.اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه ی کامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید:"مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"

پسرجواب داد:"جغرافی دیگر چیست؟"

پدر پرسید:"پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟"

پسر گفت:" اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود .وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم."

                 نمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


زیبایی واقعی چیست؟...

دوشنبه 87 آذر 25 ساعت 1:22 عصر

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را دارد . جمعیت زیادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف ازقلب خود پرداخت .و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست .

مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می ‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد.

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن ؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام.

گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه، دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند.

بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند ، گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام، امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند.

پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست ؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود،اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود

                    نمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


تار عنکبوت...

دوشنبه 87 آذر 25 ساعت 1:19 عصر
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت: من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای. فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد...!

نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


اسرار بهشت و جهنم

دوشنبه 87 آذر 25 ساعت 1:16 عصر

راهب پیر کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود.
ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!"
در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش را باز کرد, لبخندی هر چند کوچک در گوشه لبانش ظاهر شد, در حالی که سامورایی را دید که بی صبرانه کنارش ایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بی تاب می شد.
راهب بالاخره گفت: "تو می خواهی درباره بهشت و جهنم بدانی؟ تو که اینطور نامرتبی. تو که دستها و پاهایت پوشیده از گرد و خاک است. تو که موهایت شانه نکرده است, نَفَست خطاست, شمشیرت زنگ زده و فرسوده است. تو که زشتی و مادرت این لباسهای مسخره را به تنت پوشانده. تو از من درباره بهشت و جهنم می پرسی؟"
سامورایی ناسزایی به راهب گفت. شمشیرش را کشید و به بالای سرش برد. صورتش سرخ شد, و رگ های گردنش بیرون زد هنگامی می خواست سر راهب را با شمشیر از بدن جدا کند.
"این جهنم است." ناگهان راهب این را گفت. درست هنگامی که شمشیر سامورایی شروع به پایین آمدن کرد.
در آن لحظه کوتاه, سامورایی از احساس تعجبی سرشار شد و از احساس شفقت و عشق به راهبی که جان خودش را به خطر انداخته بود تا به او این درس را بدهد. شمشیرش را آرام پایین آورد و چشمانش پر از اشک شد.
راهب گفت: "و این بهشت است."

                                   نمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


فرشته فراموش کرد...

دوشنبه 87 آذر 25 ساعت 1:11 عصر

                                 <<فرشته فراموش کرد >>

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:

"خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.
دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت:

"تا بازگردم، بالهایم را اینجا می سپارم؛این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت:

"بالهایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمینم اسیرت نکند
زیرا که خاک زمینم دامنگیر است"

فرشته گفت:

"باز می گردم، حتماً باز می گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند
می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.
او هر که را که می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود.

اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمی گردند!

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

                                 
فرشته هرگز به بهشت برنگشت.


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


خدایا..........

سه شنبه 87 آذر 12 ساعت 7:48 صبح

خدایا: می ترسم که اگر به همین منوال پیش رود دیگر شعله های عشق تو در وجود من هر روز بی فروغ و بی فروغتر شود. تاجایی که دیگر نه اشتیاقی برای پرواز داشته باشم و نه امیدی به رهایی پس ای خدای مهربان مرا از این تکرار از این یکنواختی که همه ی روزهای مرا فرا گرفته است رهایی ده

نمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادی
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به حاضران و غائبان و صیت می کنم که این دختر(حضرت زینب سلام الله علیها) را به خاطر من احترام و تکریم نمایید که همانا وی به خدیجه ی کبری
مانند است
نمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


عشق یعنی؟؟؟؟

شنبه 87 آذر 2 ساعت 6:2 عصر

امام صادق علیه السلام فرمود: هر بنده اى که به سوى چیزى که خداى عزوجل دوست مى دارد روى بیاورد خداوند نیز به سوى چیزى که او دوست مى دارد روى مى آورد و کسى که چنگ زند خداوند او را حفظ مى کند و کسى که خداوند به سوى او روى آورد و او را نگاهدارى کند باکى ندارد اگر آسمان بر زمین افتاد یا بلاى سختى بر اهل زمین فرود آید و همگى را در برگیرد چنین کسى به سبب پرهیزگارى اش در حزب خدا جاى دارد و از هر بلایى در امان است ، آیا خداوند نمى گوید: (همانا پرهیزگاران در مقام امن الهى جاى دارند)

صلوات جهت پاک شدن از تمام گناهان و ابن با بویه از ابو حمزه روایت کرده است که از امام جعفر صادق ( ع ) پرسیدم که چگونه صلوات فرستم بر ( محمد و آل محمد ) ؟ فرمود : که می گویید صلوات الله و صلوات ملائکته و انبیائه و رسله و جمیع خلقه علی محمد و آل محمد و السلام علیه و علیهم و رحمته الله و برکاته عرض کردم چه خواهد بود ثواب آن ؟ فرمودند : به خدا قسم از گناهان بیرون می آید ، مانند روزی که از مادر متولد شده است

عشق یعنى اشک توبه درقنوت خواندنش با نام غفارالذنوب عشق یعنى چشمها هم در رکوع شرمگین ازنام ستارالعیوب عشق یعنى سرسجود و دل سجود ذکر یارب یارب ازعمق وجود...

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

خدایا!مرا به سوی تو وسیله ای جز رشته های رأفت تو نیست و سببی جز عرفان رحمت تو، نه. خدایا!مرا به سوی تو کدامین راه است جز کوچه باغ های مهر تو؟


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


خدا!

شنبه 87 آذر 2 ساعت 5:57 عصر
خدا! حق داری اگر من لی غیرک هایم را باور نکنی، وقتی هنوز خودم باورشان نکرده ام...
 
خدایا! هدایتم کن! زیرا می‏دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است. خدایا! هدایتم کن! که ظلم نکنم، زیرا می‏دانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است. خدایا! نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم کثیفی است. خدایا! محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم، زیرا تهمت، خیانت ظالمانه‏ای است. خدایا! ارشادم کن که بی‏انصافی نکنم، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد.
 
 
خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم، که بی‏احترامی به یک انسان، همانا کفر به خدای بزرگ است. خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده، تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم. خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه‏گرساز، تا فریب زرق و برق عالم خاکی، مرا از یاد تو دور نکند. خدایا! من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پرکاهی در مقابل طوفان‏ها هستم، به من دیده‏ای عبرت‏بین ده، تا ناجیزی خود را ببینم و
عظمت و جلال تو را

نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


یا مهدی

شنبه 87 آذر 2 ساعت 5:56 عصر
ای عشق بیا که سینه‌هامان شد چاک «این النبأالعظیم؟» گشتیم هلاک چشمی که تو را ندیده باشد کور است خون شد دل ما، «متی ترانا و نریک» در تاک مگر شراب پنهان نشده؟ در غنچه مگر گلاب پنهان نشده؟ ای بی‌خبران که منکر صبح شدید در شب مگر آفتاب پنهان نشده؟
 نمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادی
آقا تو که خوب می‌توانی ما را از این همه غربت برهانی ما را لای کلمات ندبه پنهان شده ایم تا اینکه بیایی و بخوانی ما را این ماه که چون چراغ تو می‌سوزد عمری است که در فراق تو می‌سوزد خورشید که هر روز تو را می‌بیند در آتش اشتیاق تو می‌سوزد
 
 نمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادینمایش تصویر در وضیعت عادی
خدایا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند می‏دهم که مرا در زمره ستم‏گران و ظالمان قرار ندهی. خدایا! می‏خواهم فقیری بی‏‏نیاز باشم، که جاذبه‏های مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند. خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تادر غوغای کشمکش‏های پوچ مدفون نشوم. خدایا! روحم از شدت درد می‏سوزد، قلبم می‏جوشد، احساسم شعله می‏کشد، و بندبند وجودم از شدت درد صیحه می‏زند، توبه من آرامش بده ... خسته ‏ام، دل‏شکسته‏ام، احساس می کننمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


<   <<   6   7   8      >