سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 داستانها و حکایات شیرین - منتظران دل خفته

اسرار بهشت و جهنم

دوشنبه 87 آذر 25 ساعت 1:16 عصر

راهب پیر کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود.
ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!"
در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش را باز کرد, لبخندی هر چند کوچک در گوشه لبانش ظاهر شد, در حالی که سامورایی را دید که بی صبرانه کنارش ایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بی تاب می شد.
راهب بالاخره گفت: "تو می خواهی درباره بهشت و جهنم بدانی؟ تو که اینطور نامرتبی. تو که دستها و پاهایت پوشیده از گرد و خاک است. تو که موهایت شانه نکرده است, نَفَست خطاست, شمشیرت زنگ زده و فرسوده است. تو که زشتی و مادرت این لباسهای مسخره را به تنت پوشانده. تو از من درباره بهشت و جهنم می پرسی؟"
سامورایی ناسزایی به راهب گفت. شمشیرش را کشید و به بالای سرش برد. صورتش سرخ شد, و رگ های گردنش بیرون زد هنگامی می خواست سر راهب را با شمشیر از بدن جدا کند.
"این جهنم است." ناگهان راهب این را گفت. درست هنگامی که شمشیر سامورایی شروع به پایین آمدن کرد.
در آن لحظه کوتاه, سامورایی از احساس تعجبی سرشار شد و از احساس شفقت و عشق به راهبی که جان خودش را به خطر انداخته بود تا به او این درس را بدهد. شمشیرش را آرام پایین آورد و چشمانش پر از اشک شد.
راهب گفت: "و این بهشت است."

                                   نمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


فرشته فراموش کرد...

دوشنبه 87 آذر 25 ساعت 1:11 عصر

                                 <<فرشته فراموش کرد >>

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:

"خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.
دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت:

"تا بازگردم، بالهایم را اینجا می سپارم؛این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت:

"بالهایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمینم اسیرت نکند
زیرا که خاک زمینم دامنگیر است"

فرشته گفت:

"باز می گردم، حتماً باز می گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند
می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.
او هر که را که می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود.

اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمی گردند!

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

                                 
فرشته هرگز به بهشت برنگشت.


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


قطار خدا

شنبه 87 آذر 2 ساعت 5:54 عصر
قطاری که به مقصد خدا می رفت لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد. و پیامبر رو به جهان کرد و گفت : مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟کیست که رنج و عشق را توآمان بخواهد ؟
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرنها گذشت اما از بی شمار ادمیان جز اندکی بر ان قطار سوار نشدند.
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود .در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد .قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند اما اینجا ایستگاه اخر نیست .
مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند .
اما اندکی باز هم ماندند قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .ان گاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما راز من همین بود . ان که مرا می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .
و ان هنگام که قطار به ایستگاه اخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری


نوشته شده توسط : سادات

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2